نمیدونم چرا چی شد که اون همه امیدم یهویی تبدیل به نا امیدی شد

هر وقت کسی بهم میگفت فقط بازیت داده هیچ عشق و دوس داشتنی در کار نیست من سریع با محکمی میگفتم من مطمعا هستم برمیگرده و اطمینان کامل به حرفم داشتم اینکه منو بازی ندادی

اما چی شد که الان هر چی فک میکنم میبینم همش خودمو گول میزدم شاید واقعا منو و احساسمو به بازی گرفتی (اخه هانیه تو  که همیشه به همه میگی از هیچ کسی هیچ وقت هیچ توقعی نداشته باشه) چرا ازت توقع دارم که برگردی؟! چرا توقع دارم هر لحظه ب یادم باشی؟!  چرا توقع نداشتم این جور بشه رابطمون؟! 

حس میکنم دارم دیوونه میشم از بس فکر کردم که چی شد ؟ چرا ما دوتا که همه رابطمون رو مثال میزدن و حسرت میخوردن بهمون به جای رسیدیم که حتی فک میکنم انگار شروعی نداشتیم باهم و تمامش یه خواب بوده......چرا؟

چرا من بی خبرم ازت چرا هیچ کاری نمتونم کنم حتی نمتونم فراموشت کنم ؟

هزار تا چرا توی ذهنم هست ....دوس دارم فقط بیای به چرا هام جواب بدی بعد بری  هر جایی که میخوای باشی ...بیای بهم بگی حالت خوبه همین 

بدونم زنده هستی یا نه .....

خیلی دلگیرم ازت خیلی.......امیدمو از دست دادم واسه برگشتنت .

کاش اون جمله ای که میگه پایان شبه سیه سپید است واسه من زوتر بیاد دلم شادی میخواد دلم ادمی از جنس تو و احساساتت رو  میخواد (دلم تو رو میخواد نامرد) 

تو رو ......